سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقد و شعر و ادبیات

صفحه خانگی پارسی یار درباره

چقدر خوب می شود






با گفتن خبر چقدر خوب می شود
با بوسه ای دگر چقدر خوب می شود
 
این دل که بی تو بود آری چه کاره بود
شامی که شد سحر چقدر خوب می شود
 
این ذل زدن به ماه می دانی ای عزیز
با گریه سحر چقدر خوب می شود
 
تا عطر و بوی تو پیچیده در فضا
گفتی صبا ببر چقدر خوب می شود
 
پیش مریض عشق آمد طبیب و گفت
دارو کند اثر چقدر خوب می شود
 

پای عشق و عاشقی





 

این منم در گوشه ای با حال زار افتاده ام
کس نمی پرسد چرا من بیقرار افتاده ام
 
صبر ایوبم اگر بودی به خود می گفتم این
همچو سروی ریشه دارم استوار افتاده ام
 
حال زار عاشقان از عاشقان باید شنید
اینچنین بودم که بی صبر و قرار افتاده ام
 
پای عشق و عاشقی دادم تمام هستی ام
تا به خود من آمدم دیدم ندار افتاده ام
 
چون درختی بوده ام سالم قدیمی ریشه دار
اینک از جور خزان بی برگ و بار افتاده ام
 
من که دیروزم به امروزی نمی آید چه سود
گفته بودم عشق را با من چه کار افتاده ام
 
اینچنین عاشق شدن هستی فنا دادن بود
من که می گفتم مدام از چشم یار افتاده ام
 
گفتم اینجا این منم هی عشقبازی می کنم
کس نمی داند که من در هر گذار افتاده ام
 

غزلی جدید







جان من از تو خبر آورده اند
تا که بگویند در آورده اند
 
بخت سیاه مرا دیده اند
جمله به تسکین سحر آورده اند
 
با من و با عشق چه ها کرده اند
اینهمه خون جگر آورده اند
 
بی خبر از پند بزرگان شنو
تجربه ها از سفر آورده اند
 
تازه از این عشق چه ها دیده اند
داخل سینه شرر آورده اند
 
سرو بدان گونه قیامت نکرد
غنچه لبی چون شکر آورده اند
 
با جگر سوخته می گویمت
اشگ مرا باز در آورده اند
 
تا که نباشیم در اینجا ملول
خویشتنی همسفر آورده اند
 
میل به تو در من اگر بیشتر
میل به او بیشتر آورده اند
 
شرم نباشد که بگویم تو را
پیش من اینجا سحر آورده اند
 
هر خبری را که ندانیم ما
ساده ولی مختصر آورده اند
 
تا که بود گفت و شنویی دگر
بلکه از این گفته سر آورده اند 
 

غزلی جدید





 

در به در عشق توام ای صنم
من که از این گفته به سر می زنم
 
با خودم از حال خودم گفته ام
من که ندانم که چرا من منم
 
اینهمه دلسرد شدن خوب نیست
یا که من از جنس همین آهنم
 
بار دگر گفته من لاف نیست 
نازک اگر بود گمان کن زنم
 
عاقبت این گفته نجاتم نداد
دربه در عشق توام ای صنم
 

غزلی چدید




لبی خندان که شیرین چون شکر بود
گلی خندان که در باغی دگر بود
 
دلی خونین که از بیم رقیبان
همیشه بیقرار آسیمه سر بود
 
ندانم در چه حالی بود و می گفت
مگر با غیر من او را نظر بود
 
بنازم عشق مجنون را که لیلی
بدید و گفتش این دیوانه تر بود
 
به عاشق هر چه گفتند اینچنین گفت
شماری را که چون من کور و کر بود
 
طبیبی از پی درمان بیارید
که این را هم دوایش بی اثر بود