سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقد و شعر و ادبیات

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غزلی جدید







جان من از تو خبر آورده اند
تا که بگویند در آورده اند
 
بخت سیاه مرا دیده اند
جمله به تسکین سحر آورده اند
 
با من و با عشق چه ها کرده اند
اینهمه خون جگر آورده اند
 
بی خبر از پند بزرگان شنو
تجربه ها از سفر آورده اند
 
تازه از این عشق چه ها دیده اند
داخل سینه شرر آورده اند
 
سرو بدان گونه قیامت نکرد
غنچه لبی چون شکر آورده اند
 
با جگر سوخته می گویمت
اشگ مرا باز در آورده اند
 
تا که نباشیم در اینجا ملول
خویشتنی همسفر آورده اند
 
میل به تو در من اگر بیشتر
میل به او بیشتر آورده اند
 
شرم نباشد که بگویم تو را
پیش من اینجا سحر آورده اند
 
هر خبری را که ندانیم ما
ساده ولی مختصر آورده اند
 
تا که بود گفت و شنویی دگر
بلکه از این گفته سر آورده اند