سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقد و شعر و ادبیات

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غزلی جدید












طوفان زده ایم و به ساحل نرسیده
موجی تن عریانی ما دیده کشیده
 
هر لحظه که خوابیم در آبیم و ندانیم
این موج چه آورده به ساحل نرسیده
 
گفتیم که مائیم در آن ساحل بی کس
دیدیم که ماری ز پس بوته خزیده
 
شب را به سحر می گذرانیم که فردا
حال من و حال دگران هیچ ندیده
 
حالی اگر از ما نگرفتند بدانند
جان می رود این صبح به آخر نرسیده
 
چون مرغ از این لانه به هنگام پریدن
برگشتی اگر هست بدان گونه پریده
 
وقت است زدن تکیه بر این سرو کهنسال
تا باز از این سرو چه ها دیده شنیده