غزلی جدید
طوفان زده ایم و به ساحل نرسیدهموجی تن عریانی ما دیده کشیده هر لحظه که خوابیم در آبیم و ندانیماین موج چه آورده به ساحل نرسیده گفتیم که مائیم در آن ساحل بی کسدیدیم که ماری ز پس بوته خزیده شب را به سحر می گذرانیم که فرداحال من و حال دگران هیچ ندیده حالی اگر از ما نگرفتند بدانندجان می رود این صبح به آخر نرسیده چون مرغ از این لانه به هنگام پریدنبرگشتی اگر هست بدان گونه پریده وقت است زدن تکیه بر این سرو کهنسالتا باز از این سرو چه ها دیده شنیده